کد مطلب:314402 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:201

ای سقای کودکان کربلا! من بچه ام را از تو می خواهم
خانواده ی سرباخته، چهار فرزند دارند. سه پسر و یك دختر كه آخرین فرزندشان مرجان، بیش از یك سال و نیم از تولدش نمی گذشت. مادربزرگ خانواده، علاقه ی زیادی به مرجان داشت، به همان اندازه كه پدر و مادر او را دوست داشتند. مرجان هم كه تازه زبان به ادای كلمات باز كرده بود، بیش از پیش در دل مادر بزرگ مهربان جا باز كرده بود.

علاقه ی مادربزرگ به مرجان باعث شده بود كه پدر و مادر بیشتر مواقع به دیدن او بروند. خانه ی مادربزرگ در امتداد یك خیابان بود. روبه روی در خانه، جوی بزرگ آبی جریان داشت كه گاه حجم زیادی از آب باران را از خود عبور می داد.

روز حادثه باران تندی باریده بود. همان روز اعضای خانواده ی سرباخته منزل مادربزرگ بودند. گل می گفتند و گل می شنیدند. با این كه مادربزرگ، مرجان را دوست داشت، لحظه ای مبهوت حرف های بقیه شد و مرجان از او فاصله گرفت. شیطنت



[ صفحه 326]



كودكانه او را به حیاط كشاند و از آنجا نگاه به در حیاط انداخت. در باز بود، وسوسه كنجكاوی او را به پیاده رو كشاند و از آن جا... جریان آب در جوی آب و عروسكی كه روی آب غوطه می خورد او را تا لب جوی كشاند. زمین لغزنده بود، مرجان كفش مادرم را كه به پایش بزرگ بود، پوشیده و قادر به كنترل خود نبود.

صدای افتادن چیزی در آب را كسی نشنید. كودك در آب بالا و پایین می رود. فشار آب زیاد است. راه نفسش بند می آید و او روی آب می افتد و به سمت پایین حركت می كند. آب، مرجان را به زیر چندین پل كه پر از آشغالهاست، می كشاند و از آن جا به زحمت بیرون می آید و دوباره جریان می یابد و چند صد متر پایین تر بین آشغال ها می ماند.

وقتی خانواده به خود می آیند مرجان را نمی بینند.

- مادر، مرجان كجاست؟

مادربزرگ با شنیدن صدای دخترش، یك دفعه یاد مرجان در ذهنش زنده می شود.

- نمی دانم، باید همین اطراف باشد.

همه به تكاپو می افتند، در صندوقخانه، زیرزمین، كوچه، اطراف مغازه ها و هرجا كه به ذهنشان می رسد می كاوند. مردم هم فهمیده اند كه مرجان گم شده است. همه به جست وجو مشغولند، سراغ او را از خانه ی همسایه ها می گیرند. خانه ی آنهایی كه دختران كوچك دارند ولی هیچ كس نمی داند مرجان كجاست؟

مادربزرگ سراسیمه و پابرهنه و جیغ زنان وسط خیابان می نشیند و خودش را می زند.

-ای سقای كودكان كربلا، من بچه ام را از تو می خواهم. یا قمر بنی هاشم علیه السلام مرجان را نجات بده... یا أباالفضل العباس علیه السلام كمكمان كن.

همه می كوشند مادربزرگ را آرام كنند و خود در همان حال دست به دعا برداشته اند. تلاش ها تا ساعتی بعد ادامه می یابد و هیچ كس حتی ردی از مرجان پیدا نمی كند.



[ صفحه 327]



- نكند خدای ناكرده...

بقیه حرف را كسی از او كه این جمله را به زبان می آورد نمی شنود. او نمی خواهد كسی را ناامید كند. اما باید گاهی اوقات واقعیت ها را پذیرفت. گاهی اوقات باید تن به حقایق ناخواسته داد. مرگ هم حقیقتی است كه انسان مجبور است به آن تن بدهد.

- سری به كلانتری بزنیم. آن جا شاید خبر داشته باشند.

دقایقی بعد، حوزه انتظامی منطقه مملو از آدم هایی می شود كه به دنبال مرجان هستند.

- یك دختر بچه یك و نیم ساله است كه حدود دو ساعت پیش گم شده...

افسر نگهبان گزارش های روی میزش را می خواند. روی یكی از آنها مكث می كند و می گوید:

- امروز فقط یك دختر بچه را آورده اند كه حال خوشی نداشت. او را به درمانگاه برده اند.

- كدام درمانگاه؟

- با یكی از مأموران ما بروید.

همراه مأمور انتظامی به درمانگاه می روند. با تعجب مرجان را در حالی كه سرش شكسته می بینند. خوشحالی از چهره ی همه شان پیداست.

- خدایا همین است... كجا بودی عزیزم... مادر به قربانت برود. هیچ می دانی چه به روز ما آوردی؟

وقتی همه مشعوف از یافتن مرجان با او گرم صحبت بودند، مردی به آنها نزدیك شد و گفت: دختر شماست؟

- بله...

- می دانید چه به او گذشته است؟

- نه!... ولی انگار بچه ها او را زده باشند كه سرش شكسته است.

مرد لبخندی می زند و می گوید: نه! خدا به او رحم كرد كه فقط سرش شكست. همه با تعجب پرسیدند: چطور؟



[ صفحه 328]



مرد گفت: باید نزد خداوند خیلی عزیز باشید كه امروز فرزندتان را زنده می بینید و بعد در حالی كه از پنجره به چهار راه نزدیك اشاره می كرد افزود: من آن طرف چهار راه یك بوتیك دارم. و هیچگاه عادت ندارم از مغازه بیرون بیایم. همیشه خودم را با روزنامه، داخل مغازه سرگرم می كنم. امروز اما، خدا خواست كه دوستم بیاید و من مقابل مغازه بروم.

همین طور كه ایستاده بودیم و حرف می زدیم، از دور چیزی را در جوی آب دیدم، رو به دوستم گفتم: آن چیست؟...

دوستم نگاهی انداخت و گفت: ببین چه عروسك بزرگی داخل آب است. جلوتر رفتم و دیدم كه ای دل غافل! یك بچه است. او را از جوی آب بیرون آوردم و روی زمین خواباندم. دوستم سرش را به قلب او نزدیك كرد و گفت: نفس نمی كشد، مرده است. ناامید در كنارش نشسته بودم كه یك دفعه گفتم: نكند زنده باشد. با این امید دستم را روی شكم او گذاشتم و فشار آوردم. با تمام قدرت به شكم او فشار آوردم. مقدار زیادی آب از دهان كودك بیرون ریخت و او ناگهان گریه كرد. من خوشحال شدم و فورا او را به حوزه انتظامی و از آن جا به درمانگاه آوردم. خوشبختانه فقط سرش شكسته بود.

خانواده ی سرباخته كه هرگز تصور نمی كردند دعاهایشان از بروز یك حادثه ی هولناك جلوگیری كرده، دوباره دست به آسمان بلند كردند و از این كه دعاهایشان مستجاب شده، خوشحال و شكرگزار شدند. مردم كه این را فهمیدند، با این عنوان كه او را خدا داده است، لباس هایش را تكه تكه كردند تا به یادگار و تبرك از چیزی شبیه معجزه داشته باشند. [1] .


[1] مجله ي خانواده، شماره 15،88 بهمن ماه سال 1375 شمسي.